شعله هاي آتش


اشاره :

آنهايي كه كارشان با رسانه ي مكتوب ،‌علي الخصوص  جرايد  گيلان  است

 در اين  دودهه  و اندي   آنرا  به  صورت  حرفه  يي دنبال  كرده اند  محال

 است كه نام پر آوازه ي سردبير هفته نامه محبوب  گيلان ـ هاتف  (نسرين

 پورهمرنگ) رانشنيده باشد. او  دست كم  23 سال  است در كنار   روزنامه

 نگاري و  پرورش دادن  شاگردان  بيشماري كه  هريك از آنها در روزنامه

 هاي يوميه و كشور و حتا خارج از كشور مهاجرت كرده اند ، از سرسفره

 هاتف  بر خاسته اند ـ و يا با مصاحبه هاي  ترو  تازه از  سياست   مداران

و اقتصاد دانان جهاني بروز و ظهور مي نمايد و يا سرمقاله هاي اجتماعي

 شان و يا ستون «تازه هاي كتاب در ايران ـ (نسرين پورهمرنگ) و يا نقد

 هاي مانايي كه هر  از چند گاه به  مناسبت هايي  در هاتف با قلم پرتوانش

 ديده ايم  ،‌ به  ادبيات  نيز  پرداخته و مي پردازد و نمونه ي آن عيد امسال

 در شماره ي نوروزي هاتف  قصه  يي نيز  از اين بزرگ بانوي قلم معاصر

 گيلان  انتشار يافته  است .و بلافاصله  مورد  استقبال  مخاطبين  آن جريده

 قرار گرفت. و در كنارش  نيزاز  طرف اهل  فني كه  در دنياي قصه نويسي

 و رُمان بسر مي برند مورد تحسين قرار گرفته است واين را در خود قزوين

 نيز ما شاهدش هستيم . جا دارد با كسب اجاز از اين پيشكسوت قلم گيلاني

 قصه ي مورد اشاره را در اختيار بازديد كنندگان فهيم مان قرار دهيم:

شعله هاي آتش

هنوز ساعاتي از طلوع صبح نگذشته بود كه از خواب بيدار مي شوم. پهلو به پهلو شده ،‌كمي مكث كرده ، اما به راحتي خودم را راضي مي كنم كه چُرتي بزنم.

چشمم به ساعت روميزي كنار دستم مي افتد . چند دقيقه يي از هفت گذشته است . مي خواهم چشمم را ببندم كه يكباره به ياد كارهاي عقب افتاده مي اُفتم . تپش قلبم كمي تند مي شود . از جا بلند مي شوم و در رختخواب مي نشينم . نگاهي به دور و برم مي اندازم . كاغذها و و كتاب هايي را كه هر كدام طرفي رها شده اند مرتب مي كنم ... اتاق بسيار گرم است . نگاهي به بخاري كوچك ديواري اتاقم مي اندازم . موقع خوابيدن يادم رفته بود تا شعله اش را پايين بكشم. شعله هاي آبي رنگش در حال گُرگرفتن است.

...معلوم نيست با اين بي خيالي هاي من ، آخر ماه چقد باريد پول قبض گاز بدم ... اجداد ما در چند هزار سال پيش نگران زمستان و سرمايش بودن،‌ماهنوز همين نگراني رو داريم ... زمستان و قبض گازش !... البته اونا فكر داشتن و براي گذرون زمستان برنامه ريزي مي كردند... براي هرروزش يه اسمي و يه برنامه يي و يه جشني ... اما به ما فقط ياد دادن كه به پول فكر كنيم ... پول حلال همه ي مشكلاته ؛ حلال !...

... از بس ديشب خسته بودم يادم نيست كي خوابم برد. به كارهاي امروز فكر نكردم... فكر كردن نمي خواد ،‌همه رو از بري!... همينِ كه هيچ وقت فكر و برنامه ريزي نداري، كارات ازت پيش مي افتن !... خُب باز من همين مثبت نگري رو دارم كه بگم كارهام ازم پيش مي افتن و نگم من از كارام عقب مي افتم ...!!

ذهنم آنقدر مشغول بود كه نفهميدم كي صحبانه خوردم ، اما مي دانم كه چند ساعتي تا غروب باقي است ؛ البته خورشيدي كه از پس ابرهاي انبوه چندان مجالي براي خود نمايي ندارد. مي خواهم به رسم پيشينيان مان غذايي آماده كنم تا هوا كه رو به تاريكي رفت بين در و همسايه تقسيم كنم . مي گويند در آخرين پنجشنبه ي سال هوا كه تاريك مي شود ارواح گذشتگان به دروبام خانه برمي گردند تا از اوضاع و احوال بازماندگانشان خبر دار شوند!

ـ مادرم خدا بيامرز عادت داشت قبل از اونكه كاسه هاي غذاي نذري رو توي سيني بچينه راه مي افتاد مي رفت گوشه ي حياط ، دوتا آجر كنار هم مي چيد. چند تا شمع روشن ميذاشت و روشن مي كرد... مادرم هروقت كه دستمو مي گرفت و منو با خودش به مجلس روضه خوني زن هاي همسايه مي برد ، اونجا صاحب مجلس روضه خوني كه غذا نذري سُفره رو بين مهمونا پخش مي كردن، سيني دستشون مي گرفتن و هركس چندتا شمع مي خواست بر مي داشت و پولشو تو سيني مي ذاشت ... مادرم از اين كار خيلي بدش مي اومد... خونه كه مي رسيد شروع مي كرد به غُرغُرزدن ... مي گفت زن هاي همسايه براي خود شيريني پيش صاحب مجلس و روضه خون ،‌همه پول هاي درشت درشت توي سيني مي ذارن... چادرشونو كه كنار مي زنن تا از كيفشون پول دربيارن توي دست و گردنشون كلي طلا آويزونه ...

نگاهي به خودم در آيينه مي اندازم . اين چند وقت به قدري سرم شلوغ بود كه فقط موقع مسواك زدن بعد از ناهار و يا شام چند لحظه يي فرصت مي كردم تا خودم را در آيينه ورانداز كنم . با اينكه چند تكه طلا داشتم اما دست و دلم نمي رفت كه از هيچكدام آنها استفاده كنم منتظر فرصت مناسبي بودم ! چه جور فرصتي ،‌خودم هم به درستي نمي دانم...!

... همين حرفها باعث شده بود تا هر وقت كه با مادرم به مجلس روضه خوني مي رفتم ،‌به رفتار زن ها موقع شمع خريدن دقت كنم تا ببينم چقد طلا بهشون آويزونه ...! مادرم خودشو جمع و جور مي كرد و چادرشو محكم نگه مي داشت و به زني كه سيني شمع رو دوره مي چرخوند سري تكون مي داد و مي گفت : مرسي خودم شمع دارم ... هميشه از خونه با خودش شمع مي آورد... اما من از سوخت انبوه شمع هاي روي هم چيده شده توي حياط خوشم مي اومد ... آخر مجلس همهمه ي زنها كه بلند مي شد و مشغول حرف زدن مي شدن من آروم از جام ، كنار مادر كنده مي شدم و مي رفتم توي حياط؛ جايي كه شمع ها رو گذاشته بودن بسوزه...

شانس آوردم كه غذاها نسوخت . عادت دارم بعد از ظهرها كمي چُرت بزنم . همانجا روي ميز آشپزخانه سرم را گذاشته  بودم كه يكهو از خواب پريدم . سراسيمه متوجه اجاق گاز شدم . غذاها با شعله يي آرام در حال پخت بودند . به ساعت نگاه كردم ،‌حدود پنج عصر بود . تقريباً همه چيز آماده شده بود . تدارك چند بشقاب زرشك پلو با مرغ كه بين درو همسايه پخش كنم كار مشكلي نبود. بهترين برنج را خريده بودم ، با چند عدد مرغ درشت . مادرم هميشه مي گفت يا بين در همسايه چيزي پخش نكن يا اگه مي كني ،‌بهترين چيزها رو انتخاب كن ... و گرنه مردم هم مي خورن و هم پشت سرت حرف مي زنن،‌بعد يادشون مي ره پشت سر امواتت فاتحه ، صلواتي بفرستن...

چيزي به تاريك شدن هوا باقي نمانده است. چند شمع مي آورم ،‌روي ميز مي گذرام و روشنشان مي كنم . مي خواهم قبل از پخش كردن غذاهاي خيراتي بين درو همسايه كمي دعا بخوانم و براي روح خودم و امواتم طلب مغفرت كنم.

...به رقص  شعله هاي شمع خيره مي شم . نورو گرما دارن ،‌اما عجيبه كه با اين همه خاصيتي كه دارن هيچ جايي رو اشغال نمي كنن... جاي هيچ كسي رو تنگ هم نمي كنن ،‌اصلاً خيلي وقتا ديده نمي شن ... دلم مي خواد دست دراز كنم و يكي از اونا رو توي دست بگيرم ... اما ...،‌اگه به موقع و به جا ازش استفاده كني ؛ روح زندگيه در كنار آب ؛‌كه جسم زندگيه ... اما ...، اون وقت خاكستري بر ويرانه ي زندگي به جا مي مونه ...!

... مادر دعاهايش را زير لب زمزمه مي كنه ... يك به يك نام امواتشو به زبان مي ياره ،‌براي هركدوم طلب آمرزش مي كنه و سري به طرف دور و بر مي چرخونه ... به سمت آشپزخانه بر مي گرده و شروع مي كنه به چيدن سيني غذا ... بسم الله مي گه ... و اول از همه ظرف سبزي خوردنو توي سيني مي ذاره ... بعد يه نون ،‌برنج ،‌خورش فسنجون ،‌ماهي سفيد و مقداري ميوه ... مي گه احتياط كن نريزي ،‌برو پايين پله ها تا سيني رو بدم دستت ... سيني براي جُثه ي من كمي سنگينه ،‌اما همه سعي و تلاشم رو مي كنم تا اتفاقي واسه سيني غذا ها نيفته ... اول از همه مي برم واسه همسايه ي بغلي ؛ گلي خانوم كه مادر سفارش كرده ... بعد صديق خانوم ... بقيه رو طبق سفارش مادر به درو همسايه ها تحويل مي دم ... آخراي كار مهرنوش هم به كمكم اومد... سيني آخر ـ هفتمين سيني ـ روهم تحويل خونه ي خوداونا مي دم ... بعد مادر كنار آشپزخانه يه سفره ي كوچيك برا ما دو نفر پهن مي كنه و من و مهرنوش شروع مي كنيم به خوردن ... مهرنوش از آتيش بازي دوشب پيش حرف مي زنه و مي گه تو كوچه بالايي شب چهارشنبه سوري هفت تا كُپه ي بزرگ آتيش روشن كرده بودن و همسايه ها همه با هم از رو آتيش مي پريدن ... گفتم سه تا كُپه ي ما هم خوب بود ... آره ... خوب بود،‌اما مال اونا خيلي بهتر بود ...!

دعاهايم به پايان نرسيده ،‌اما شعله هاي شمع به نيمه ي عمر خود رسيده اند؛ ... عمرشان به قيمتشان نبود!... هوا كاملاً رو به تاريكي رفت است به خودم نهيب مي زنم كه اگر قرار است از خيرات اين غذاها ،‌نصيبي به روح در گذشتگانم برسد بايد همين الان بلند شوم و غذاها را در سيني بچينم ،‌همين كار را هم مي كنم . دخترم مرضيه را صدا مي زنم تا خودش را آماده كند ،‌غذا ها را به در و همسايه بدهد... از پشت كامپيوتر اتاقش بلند مي شود و در آشپزخانه جلوي رويم ظاهر مي گردد از حالات چهره اش مي توان فهميد از اينكه وقتش را براي اين كار مي گذارد چندان راضي نيست . اما چيزي هم نمي گويد... از پله ها كه پايين مي رود سيني غذا را دستش مي دهم سفارش مي كنم تا سالم به دست همسايه ها برساند...  


آخرین نظرات ثبت شده برای این مطلب را در زیر می بینید:

برای دیدن نظرات بیشتر این پست روی شماره صفحه مورد نظر در زیر کلیک کنید:

بخش نظرات برای پاسخ به سوالات و یا اظهار نظرات و حمایت های شما در مورد مطلب جاری است.
پس به همین دلیل ازتون ممنون میشیم که سوالات غیرمرتبط با این مطلب را در انجمن های سایت مطرح کنید . در بخش نظرات فقط سوالات مرتبط با مطلب پاسخ داده خواهد شد .

شما نیز نظری برای این مطلب ارسال نمایید:


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: